یه روز یکی میره دیوونه خونه از یه دیوونه میپرسه چرا دیوونه شدی؟ میگه من یه زن گرفتم که یه دختر 18ساله داشت . دخترِ زنم با بابام ازدواج کرد پس زنِ من مادر زنِ پدر شوهرش شد. دختر زنِ من پسری زایید که داداش من و نوه زنم بود پس نوه منم بود ، پس من پدر بزرگ داداشم بودم ، زن من پسری زایید که (در این صورت) زنِ پدرم ، خواهرِ ناتنیِ پسرعمویِ مادر بزرگش شد ، پس پسرم ، داداشِ مادربزرگش بود ومن خواهرزاده پسرم شدم وپسرم دایی من شد. خلاصه سرت رو درد نیارم تو اگه جای من بودی خداییش دیوونه نمی شدی؟ من خودم نشستم و حسابی روی این نوشته فکر کردم و دیدم همه نسبت ها درسته. حالا اینو واسه شما نوشتم که: اولاً بخونید یه ذره بخندید. دوماً اینکه اگه یه چند وقتی هست از مغزتون درست و حسابی کار نکشیدید (البته بلا نسبت اونایی که از مغزشون کار می کِشند) و احتمالاً یه لایه خاک روی اون نشسته ، بشینید و قشنگ روش فکر کنید و ببینید چه رابطه با حالیه. اگر جایی سوتی پیدا کردید بگید درستش کنم. جایزه پیدا کردن سوتی : یک بلیت رفت و برگشت به مترو.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |